به گزارش شهرآرانیوز؛ از آن سرهنگهای قاطع و جدی و بی تعارف بود. فرماندهان ارتش، حریف ضابطه مندی هایش نمیشدند. مردی که برابر تخلفات انعطافی نداشت و به میل بالادستی هایش چشم پوشی نمیکرد. دست آخر هم آن قدر با نظامیان ارتش چالش پیدا کرد که خودش سال ۱۳۵۲ درخواست بازنشستگی داد و پیراهن ارتش را تا کرد، گذاشت توی صندوقچه خاطراتش. بعد هم در یک شرکت اقتصادی مشغول به کار شد و دیگر کاری به کار این ارتش پرحاشیه نداشت. اوضاع مالی روبه راهی هم داشت.
سرش به کار خودش بود تا اینکه انقلاب شد. یک روز از دفتر ریاست ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی تماس گرفتند گفتند تیمسار قرنی منتظر شماست. احضار شده بود به ستاد و هیچ خبر نداشت چه چیزی در انتظار اوست. زمانی که به دفتر تیمسار رسید، انگار پس از شش سال، بار دیگر به خاستگاهش برگشته باشد. تیمسار قرنی از آشفتگی اوضاع مملکت میگفت.
از ناآرامیهای غرب و امنیت رو به زوال کردستان. از بیم سرایت شلوغیها به آذربایجان غربی و آغاز یک بحران تازه. نام ارومیه که آمد، تازه شستش خبردار شد آنجا چه میکند. ۲۵ سال پیش از آن روز، او یکی از نیروهای دانشکده افسری ارتش در اردبیل بود. شهری که در آن متولد شده بود و غرب را مثل کف دستش میشناخت و نزدیک به بیست سال را آن سوی مملکت خدمت کرده بود.
حالا تمام حرف تیمسار قرنی یک کلام بود: «به ارومیه برگرد و فرماندهی لشکرش را بر عهده بگیر!» ظهیرنژاد که تا یک ساعت پیش داشت با حساب و کتابهای شرکتش کلنجار میرفت، حالا برابر دروازههای تازهای ایستاده بود. شوق خدمت در فضای ارتش، آتش زیر خاکستری بود که تمام این سالها به اجبار در خود خاموش کرده بود و حالا بار دیگر به میدان دعوت شده بود. اما او سالها پیش در آذربایجان حضور داشته است.
تا امروز، نیروها عوض شده اند و او به ندرت با کسی آشناست. این بهانه ها، اما به گوش تیمسار قرنی نمیرفت. آنها به خوبی میدانستند دست روی چه مهره ارزشمندی گذاشته اند. او باید همین امروز حرکت میکرد. ظهیرنژاد در حالی که شوکه و متحیر بود کمی فرصت میخواست.
فرصتی در کار نبود. حرف، حرف ساعت و دقیقه بود. هر لحظه که پایگاههای ارومیه خالی از فرمانده باقی میماند، غرب به سمت بحران میرفت. میگفت دست کم بروم خانه، وسایلم را جمع کنم، همسرم و دخترم تنهایند. به ساعت نکشیده یک نفر راننده را مأمور کردند برود خانه ظهیرنژاد و خودش هم مستقیم راهی فرودگاه شود. لشکر ۶۴ ارومیه تا ساعتی دیگر، میزبان ورود فرمانده اش بود.
دو روزی از سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ نیروی هوایی ارتش میگذشت. پروازی که از مبدأ اهواز برخاست، اما هرگز به تهران نرسید. از تمام آن ۷۷ نفر سرنشین پرواز، تنها نوزده نفر زنده ماندند، اما خبری از فرماندهان برجسته جنگ نبود. فرماندهانی که پس از روزهای پر التهابی که گذشت، حالا با دستان پر به تهران میآمدند تا گزارش مفصلی از عملیات غرورآفرین ثامن الائمه (ع) را تقدیم فرمانده کل نیروهای مسلح کنند.
خبر سقوط پرواز، کام شیرین مردم را پس از اخبار خوش خوزستان تلخ کرده بود. جواد فکوری، سیدموسی نامجو، یوسف کلاهدوز و محمد جهان آرا در لیست شهدا بودند و در این بین شهادت تیمسار ولی ا... فلاحی نیز تأیید شده بود. تیمسار فلاحی در حالی به شهادت رسید که یک سال از ریاست او بر ستاد ارتش مشترک میگذشت.
حالا به حکم امام (ره)، تمام نگاهها رو به قاسمعلی ظهیرنژاد بود که در طول دوسال گذشته در نیروی زمینی ارتش خدمات درخشانی از خود به جا گذاشته بود. پس از عملکرد تحسین آمیز او در لشکر ۶۴ ارومیه و ورود به جریان محاصره مهاباد و پس از آن فرماندهی ژاندارمری در سال ۱۳۵۸، حالا فرماندهی نیروی زمینی ارتش را برعهده داشت و به توصیه حضرت امام (ره)، بهترین گزینه برای جانشینی شهید فلاحی بود.
هنوز همان فرمانده سرسختی بود که پیش از انقلاب اسلامی در ارتش ظاهر شده بود. جدی، بااراده و عمل گرا. چیزی در او تغییر نکرده بود. یک روز در غرب، یک روز در پایتخت و حالا در مناطق جنگی با همان روحیات ظاهر شده بود. آمده بود سری به ارتفاعات میمک بزند. سرهنگ سهرابی هم بود. بنا داشت از مواضع دشمن بازدید کند.
سرهنگ اسماعیل سهرابی، یکی از فرماندهان نیروی زمینی ارتش در کرمانشاه، اما اعتقاد داشت این وقت روز، در نزدیکترین منطقه به دشمن، چنان در تیررس اند که باران شلیکها حتمی است. ظهیرنژاد، اما فرقی میان جان خود و جان سربازانش نمیدید: «اگر همین حالا یکی از سربازانمان زخمی شود، چه میکنیم؟» بعد سرش را بالا گرفت و به راهش ادامه داد.
همانی شد که سرهنگ سهرابی گفته بود. به یک لحظه انبوه آتش و خمپارهای بود که به روی سرشان میریخت. سرهنگ سهرابی همین طور که بازویش را سفت گرفته بود تا جلو خون ریزی را بگیرد، به سنگری خزید. ظهیرنژاد، اما گرم بازدید بود. با سربازها گفتگو میکرد. وضعیت سنگرها را بررسی میکرد.
مواضع دشمن را رصد میکرد و دست آخر تا پایان ناآرامیها مطلع نشد چه اتفاقی برای سرهنگ سهرابی افتاده است. شاید به تبع روحیه مسئولیت پذیری او در مواقع بحرانی بود که وقتی سال ۱۳۷۸ خبر رسید سرلشکر ظهیرنژاد هم پس از تحمل یک دوره بیماری به یاران شهیدش ملحق شده، رهبر معظم انقلاب از او با عنوان «امیر شجاع و غیرتمند*» ارتش یاد کردند.
«امیر وفادار»، عنوان کتابی به قلم امیرمحمد عباس نژاد است که در آن به زندگی و خاطرات مرحوم سرلشکر قاسمعلی ظهیرنژاد میپردازد. در این اثر، علاوه بر مرور اقدامات نظامی او در طول سالیان خدمت، به خاطرات هم رزمان و دوستان او و همچنین مصاحبه با نشریات مختلف نیز اشاره شده است.
در بخشی از این کتاب به نقل از خاطرات محسن رفیق دوست درباره سرلشکر ظهیرنژاد آمده: «عقیده خودش را داشت. میگفت: اگر شما بخواهید در جنگ پیروز بشوید، باید دو برابر عراق تانک داشته باشید. هر چند تا هواپیما دارد، دو برابر داشته باشید... میگفت: من این موج انسانی شما را قبول ندارم. تا آخرش هم خیلی محکم و سفت این حرفها را میزد. یک بار که در جلسه شورای عالی دفاع خدمت مقام معظم رهبری بودیم، آقا فرمودند: من از این رک گویی و صراحت سرلشگر ظهیر نژاد خوشم میآید.»